کلید مثنوی دریافتن آن ولی رنج کنیزک را و عرضه داشتن رنج و مرض کنیزک را پیش پادشاه آن حکیــم مهــربـــان چــون راز یــافــت / صــــورت رنــــج کـــنیزک بــــازیــافــــت بعــد از آن بــرخــاست و عـزم شـاه کرد / شـــــاه را زان شمّـــــــهای آگـــــــاه کــــرد حکیم پس از آنکه راز بیماری و حقیقت رنج کنیزک را دریافت، برخاست و آهنگ رفتن به سوی شاه کرد و پادشاه را در حدی که ضرورت داشت، از حقیقت حال کنیزک باخبر کرد. شاه گفت اکنون بگو تدبیر چیست / در چنین غم مـوجـب تـأخیــر چیست گفت تدبیــر آن بـــود کـآن مـــرد را / حــــاضــــر آریـــــم از پــــی ایـــن درد را مــرد زرگــر را بــخــوان زآن شهــر دور / بـــا زر و خــــلعت بــــــده او را غــــــرور قـاصــدی بفرست که اخبارش کند / طــالــب ایــن فضــل و ایثــارش کــند تـا شــود محبــوب تــو خــوشدل بــدو / گــردد آســان ایــنهمــه مشکل بدو چــــون ببینــد سیـــم و زر آن بــینــــوا/ بهــر زر گـردد ز خــان و مــــان جــــدا غرور: فریب. إخبار: خبر دادن. فضل: عطا و بخشش. ایثار: ترجیح دادن چیزی بر دیگری. پادشاه به حکیم گفت: چارۀ درد کنیزک چیست، و چه چیزی موجب تأخیر در رفع این غم است؟ حکیم جواب داد: چارۀ کار این است که برای علاج درد و غم کنیزک، آن مرد زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوریم. پس به این منظور قاصدی به آن شهر دور بفرست تا او را از دعوت پادشاه باخبر کند و اینکه از میان این همه رعیت و اهل فن، تو مورد پسند شاه قرار گرفتهای، و او را با دادن سکههای طلا و جامههای فاخر فریب دهد تا از شهر و دیار خود دل بکند و به اینجا بیاید تا محبوب تو با دیدن او شاد و خوشدل شود و اینهمه مشکل رفع گردد. لاجرم وقتی آن بینوا و بیچاره اینهمه سیم و زرّ را ببیند، حتماً از خانه و کاشانۀ خویش جدا شده و بدینجا خواهد آمد. زر خِــــــرد را والــــه و شیــــــدا کنــــــد / خاصه مفلس را که خوش رسوا کند زر اگـــرچه عقل میآرد، و لیک / مرد عاقل بــاید او را نیک نیک آثار خوب و بد مال ابیات فوق از سخنان مولاناست. یعنی مال و ثروت عقل انسان را شیفته و سرگشته میکند؛ بهویژه فرد مفلس را که وی با دست یافتن به ثروت و گرفتار شدن در دام حرص و طمع، سبب بدنامی خود میشود. اگرچه مال و ثروت باعث افزایش وجهه و عقل و خرد شخص میگردد، اما این اتفاق فقط دربارۀ انسانهای عاقلی صادق است که میدانند از مال و ثروت به شکل درست چگونه استفاده و در چه جاهایی آن را هزینه کنند. و در واقع کسی در این مسیر موفق است که مال و ثروت را معین و خادم دین و دانش و اهداف عالیه قرار دهد، و این ممکن نیست مگر با برخورداری از دین و دانش و همت قوی و بلند. فرستادن پادشاه رسولان را به سمرقند، بهآوردن زرگر چونکه سلطان از حکیم آن را شنید / پنــــد او را از دل و جـــان بــــرگــزیــد گـــفت فـــرمــان تــو را، فــرمـان کنم / هرچه گویی آن چنان کن، آن کنم وقتی پادشاه تدبیر و راهحل حکیم را شنید، با خوشحالی آن را پذیرفت و گفت: فرمان، فرمان توست؛ و هرچه تو بگویی، من دقیقاً همان را انجام میدهم. پــس فـرستـاد آن طـرف یک دو رسـول / حـــاذقــان و کــافیــان و بــس عـــدول تــــا سمـــرقنـــد آمـــدنـــد آن دو امـــیر / پیـش آن زرگـــر ز شــــاهنشــه بشـــیر کــــای لطیـــف استـاد کامـل معرفت / فــــــاش انـــدر شهــرهــــا از تـــو صـــفت نـک فـــلان شــــه از بــــرای زرگـــــری / اختیــــــــارت کـــــرد زیـــــــرا مهــــتری اینـک این خــلعت بگیر و زرّ و سیم / چــــون بیــــایـی خــــاص باشی و ندیم نک: مخفف اینک. زیرا: به معنای زیرا که. پادشاه بیدرنگ دو مأمور ماهر، لایق، باکفایت و بسیار عادل به سمرقند گسیل داشت. آن دو با مژدۀ پادشاه نزد زرگر آمدند و به زرگر گفتند: ای کسی که در صنعت زرگری استاد تمام هستی و شناخت کاملی در این فن داری و آوازهات در شهرها پیچیده است! اینک فلان پادشاه تو را برای زرگری در قصر شاهی برگزیده است؛ زیرا تو بهترین و ماهرترین زرگر این سرزمین هستی. این خلعت و این طلا و نقره را پیشکش بپذیر و به حضور شاه بیا تا مصاحب و همنشین خاص او شوی. حکم استفاده از لقب شاهنشاه برای غیر خدا طبق حدیث پیامبر، صلّیاللهعلیهوسلّم، اطلاق واژۀ شاهنشاه بر مخلوق درست نیست. این حدیث یا به مولانا نرسیده است و اگر رسیده، آن را بر کراهت تنزیهی حمل کرده است، چنانکه نظر برخی از علما نیز همین است و از سویی ضرورت شعری نیز این کراهت را برطرف ساخته است. البته میتوان استفادۀ از این واژه را اینگونه توجیه کرد که کاربرد آن علیالاطلاق درست نیست، اما اگر با قید اضافت گفته شود که شاهنشاه فلان کشور و فلان سرزمین، درست باشد. والله اعلم. مــــرد، مــــال و خــــلعت بسیــــار دیــــد / غـــرّه شــــد، از شهر و فرزنــــدان بُرید انــــدر آمــــــد شـــــادمــــان در راه مــــرد / بـیخبر کآن شاه قصد جانش کرد اسپ تـــازی بـــرنشست و شـــاد تـــاخت / خـونبهــای خــویش را خـلعت شناخت ای شــــده انــدر سفــر بــا صــــد رضــــا / خـود بـه پـای خـویـش تـا ســوءُالقضـا در خیــــالــــش ملک و عـــزّ و مهـــتری / گـــــفت عــــزرائیـــــــل رَوْ، آری، بَـــــری غرّه شدن: مغرور شدن و فریب خوردن. «شهر» متعلق فعل «بُرید» است. رو: فعل امر به معنای برو. آری: بله. بری: صیغۀ خطاب از مادۀ بردن به حذف مفعول؛ یعنی ای کسی که ملک و عزّ و مهتری را میبری. وقتی مرد زرگر آن همه مال و جامههای فاخر را دید، فریفته شد و از شهر و اهل و عیالش بُرید و با شادمانی آهنگ سفر کرد؛ غافل از اینکه پادشاه قصد جانش را کرده است. مرکبش اسبی از نژاد عربی و اصیل و نژاده بود، و گویی که خونبهای خود را خلعت اهدایی شاه میپنداشت. سپس مولانا خطاب به او میگوید: ای کسی که با کمال اختیار و رضا، آهنگ سفر کرده و با پای خویش به سوی سرنوشتی شوم گام برمیداری و در خیالات خویش عزت و سروری و سلطنت میپرورانی، درحالیکه فرشتۀ موت عزرائیل، به زبان حال و با استهزا به تو میگوید: برو حتماً به آرزوهای خیالانگیزت خواهی رسید! چـــون رسیـــد از راه آن مــــرد غــــریب / انــــدر آوردش بــــه پیـــش شــه طبیب ســوی شــاهنشــاه بــردنــدش بــهنــــاز / تـــا بســــوزد بــــر ســــر شمــــع طِــــراز شــاه دیــد او را و بـس تعظــیم کــرد / مخـــــزن زرّ را بــــــدو تسلــــیم کــــرد پــس بفــرمــودش کــه بــر سازد ز زرّ / از سِــوار و طــــوق و خلخــال و کــــمر هـــــــم ز انــــــواع اوانــــــی بــــیعــــدد / کـآنچنــان در بــزم شــاهنشــه ســزد زر گـرفـت آن مـرد و شد مشغول کار / بــــیخــــبر از حــــالــــت آن کــــارِ زار غریب: مسافر. شمع: کنایه از معشوق و محبوب. طِراز: شهری در چین (ترکستان شرقی. امروزه یکی از شهرهای قزاقستان است) که اهل آن به خوبرویی و کمال شهرۀ بودهاند. مراد از «شمع طِراز» کنیزک است. مخزن: خزانه. سِوار: النگو. اوانی: جمع إناء به معنای ظرف. کارِ زار: موصوف و صفت، زار به معنی حالت آشفته و نزار و خراب. همینکه آن مرد مسافر از راه رسید، حکیم وی را با عزت و احترام به بارگاه پادشاه برد تا او را در پای عشق کنیزک بسوزند و فدا کنند. پادشاه نیز پس از ملاقات با زرگر و تعظیم و تکریم بسیار وی، خزانۀ طلا و جواهرات دربار را در اختیار او گذاشت و به او سفارش کرد با طلاهای موجود، چیزهای مختلفی از قبیل النگو، گردنبند، خلخال و کمربند، و همچنین ظروفی بسازد که سزاوار مجالس شاهانه باشد. زرگر طلاها را تحویل گرفت و مشغول کار شد، و از سرنوشت زار و توطئهای که برایش رقم خورده بود، اطلاع نداشت. حکم استفاده از ظروف طلا شاید گفته شود که مگر استفاده از ظروف طلا جائز است که مولانا آن را در اینجا ذکر کرده است؟ در پاسخ باید گفت که این شبهه اینجا وارد نیست؛ چرا که اولاً احکام ادیان گذشته در این زمینه روشن نیست. ثانیاً مولانا آن را به عنوان مثال ذکر کرده است. ثالثاً اگر از ظروف طلا به قصد آراستن و تزیین جایی استفاده شود و در آنها نوشیدنی و خوردنی صرف نشود، در حکم فوق داخل نمیشوند. مصراع «کآنچنان در بزم شاهنشه سزد» مؤید این مطلب است که اینها برای تزیین ساخته میشدند. پس حکیمش گفت کای سلطان مِه / آن کـنیزک را بـدیــن خــواجــه بــده تـا کنیــزک در وصـالــش خـوش شود / آب وصــــــلش دفــــــع آن آتــــــش شــــــود مِه: بزرگ و سرور. حکیم الهی به شاه گفت: ای سلطان بزرگ! آن کنیزک را به نکاح این زرگر درآر تا کنیزک به وصال وی برسد و شاد و خوشحال شود و آب وصال زرگر، آتش و حرارت فراق را در وجود کنیزک خاموش کند. شــــــه بــــــدو بــخشیــد آن مــــهروی را / جفــت کرد آن هـر دو صحبتجوی را مــدت شــش مــــاه مــیرانــدنــد کــام / تـا بــه صــــحّت آمــد آن دختــر تمــــام جفت کرد: به نکاح درآورد. پادشاه کنیزک زیباروی را به عقد و نکاح زرگر درآورد و آن دو که طالب وصال یکدیگر بودند، به هم رسیدند. اینکه کنیزک طالب وصال زرگر بوده است، روشن است؛ اما اینکه زرگر نیز طالب وصال کنیزک بوده باشد، به این اعتبار است که بهطور طبعی مرد به زن علاقه دارد. پس صحبتجو بودن کنیزک به خاطر علاقۀ خاصش به زرگر بوده است، و صحبتجو بودن زرگر مطابق یک قاعدۀ عام. خلاصه اینکه آن دو تا شش ماه با خوشی و کامرانی با یکدیگر زندگی کردند تا آنکه کنیزک کاملاً سلامتی خود را بازیافت. تفسیری که از معنای «جفت کرد» ارائه شد، اشکالات زیادی را برطرف میکند؛ زیرا اگر جفت کردن به معنای نکاح نباشد، از نظر شرعی درست نیست که شخصی کنیز خود را به دیگری به عاریت بدهد. و اگر او را هبه کند و به دیگری ببخشد، مالکیتش از او سلب میشود و بعد از مرگ موهوبله، کنیز به وارثان وی میرسد و شخص هبهکننده حق تملک دوباره وی را ندارد. پس اگر جفت کردن را به نکاح کردن تفسیر کنیم، اشکالی پیش نمیآید. کذا فسّره مرشدی. بعــــد از آن از بهــر او شــربت بســــاخــت / تــا بــخورد و پیــش دخــتر میگداخت چـــــون ز رنجــــوری جمــــال او نمــــانــــد / جــــــان دختــــــر در وبــــــال او نمــــانــــد چـونکه زشت و نــاخــوش و رخ زرد شد / انــــدک انـــــدک از دل او ســــرد شــــد بعد از سپری شدن این مدت، حکیم شربتی درست کرد و به زرگر داد، و زرگر با خوردن آن بیمار شد و پیش چشم کنیزک میگداخت و ضعیف و لاغر میشد. وقتی زرگر رنجور و زشت و ناخوش و رخزرد شد و حُسن و جمالش را از دست داد، اندک اندک دل کنیزک از او سرد شد و علاقهاش را نسبتبه او از دست داد و جانش از عشق او رهایی یافت. عشــقهــایــی کـز پــی رنگــی بـــود / عشــق نبــود، عـاقــبت ننــگـی بــــود این گفته از آن مولاناست. در ابیات قبل این مطلب ذکر شد که با ازبینرفتن تدریجی زیبایی و طراوت زرگر، عشق و علاقۀ قلبی کنیزک نسبتبه او نیز تدریجاً از بین رفت. مولانا در این خصوص یک قاعدۀ کلی بیان کرد و فرمود: عشقهایی که تنها به خاطر آب و رنگ و جمال ظاهری باشد، در واقع عشق نیست، بلکه عار و ننگ محض است؛ یعنی نتایجی که برای عشق قابل تصورند، از چنین عشقی به دست نمیآیند، بلکه سرانجام چنین عشقی، حسرت و ندامت است و هرگاه حقیقت آن منکشف شود، آنگاه است که انسان متوجه میشود به چه احساسات سست و بیبنیادی مبتلا بوده است. البته در اینجا نکتهای را باید یادآور شد که مولانا در یکی از ابیات قبل فرمود: «عاشقی گر زین سر و گر زان سر است/ عاقبت ما را بدان شه رهبر است»؛ یعنی عشق از هر نوعش که باشد، آدمی را به حقیقت میرساند. اما بیت فوق، رسیدن به حقیقت را از طریق عشق مجازی نفی میکند. در پاسخ این اشکال باید گفت که میان این دو بیت، تعارضی وجود ندارد؛ چرا که مولانا در بیت قبل برای رسیدن به حقیقت از طریق عشق مجازی، شرایطی را ذکر میکند ـ چنانکه در شرح بیت مذکور مفصلاً ذکر گردید ـ و قید «ما را» به همین شرایط اشاره میکند؛ یعنی عشق مجازی، فقط عارفان را که شرایط آن را مراعات میکنند، به حقیقت میرساند. اما در این بیت، رسیدن به عشق حقیقی را از طریق عشق مجازی برای کسانی که شرایط آن را رعایت نکنند، نفی کرده و موجب حسرت و نکوهش و ننگ و عار میداند. کـاش کآنهم ننگ بودی یکسری / تـــــا نــــرفتــــی بــــر وی آن بــــد داوری یکسری: بهکلی و تماماً. داوری: حکم و قضاوت و مراد از آن عذاب و فرجام بد است. مولانا در بیت قبل عشق مجازی را مذمت کرد و اینک میفرماید: اگر شرایط در عشق مجازی مراعات نشوند، قابل مذمت است؛ و اگر عشق مجازی، عشقی خام و ناپایدار و سریعالزوال باشد، آنگاه بیشتر موجب خسران و ملامت است؛ آنگونه که در جریان فوق، عشق کنیزک نسبت به زرگر، خام و ناپایدار بود و با تحلیل رفتن زیبایی و رعنایی زرگر، عشق و علاقۀ کنیزک نیز کاهش یافت. تشخیص طبیب روحانی نیز همین بود که عشق کنیزک به زرگر، عشقی ناپایدار است و با از بین رفتن حُسن و جمال وی، این عشق نیز از بین خواهد رفت. به همین علت تدبیر کرد تا معشوق را در هلاکت بیندازد تا حقیقت این عشق روشن شود. اگر این نوع عشق، که در حقیقت سراسر ننگ است [و قابل تحول به عشق حقیقی نیست]، عشقی پخته و پایدار میبود و تدریجاً کاهش نمییافت، آن طبیب به فکر از بین بردن زرگر نمیافتاد؛ بلکه برعکس از ترس اینکه مبادا با مردن زرگر، کنیزک نیز بمیرد، در پی حفظ جان زرگر برمیآمد. پس عشق ناقص کنیزک، هم سبب بدنامی خودش شد و هم به نابودی زرگر منتهی شد. خلاصه اینکه عشق مجازی مطلقاً مذموم است و اگر این عشق خام و ناقص باشد، درصد مذموم بودن آن بسیار بالا خواهد بود. وقتی دیگران از عشق خام و ناقص، اینهمه آسیب میبینند، پس در حق خود آن شخص چقدر این عشق مضر خواهد بود. خـون دوید از چشـم همچـون جوی او / دشمــــــــــن جــــــــــان وی آمــــد روی او دشمــــــــن طــــــاووس آمــــــــد پــــــرّ او / ای بســــا شــــه را بــکشتــــه فــــــرّ او حُسن و زیبایی، وبال جان زرگر شد و اشک خون همچون جوی روان از چشم او سرازیر شد. در ادامه مولانا برای تأیید مطلب فوق، دو مثال ذکر میکند و میگوید که گاهی بعضی از خوبیها و کمالات باعث هلاکت شخص میشود، همانگونه که زیبایی پر طاووس، دشمن جان طاووس است و طمع شکارچیان را برمیانگیزد. همچنین پادشاهان بسیاری بر اثر جلال و شوکتشان به هلاکت افتاده و قربانی حسدورزی حاسدان شدهاند و یا اینکه تصور کردهاند شکوه و جلالشان جاودانه است و همین تصور باعث تکبر آنها شده است که عاقبت آن نیز هلاکت است؛ در صورتیکه اگر این موقعیت و شأن و شوکت را نداشتند، این بلا بر سرشان نمیآمد. چـونکه زرگر از مرض بدحـال شد / وز گــدازش شخــص او چون نــال شد گفــت مــن آن آهُــوَم کــز نــاف مـــن / ریــخت ایــن صیــاد خــون صــافِ مــــن ای مـــن آن روبــاه صحـرا کــز کمین / سـر بــــریـــدنــدم بــــرای پــــوستــــین ای مــن آن پیــلی کـه زخــم پیــلبـان / ریــخت خــــونــــم از بــرای استــخــوان آنکــه کُشتســتم پــی مــــادون مـــن / مــینــدانــد کــه نَــخُسبد خــونِ مــن بــر مــن است امــروز، فــردا بــر ویست / خون چون من کس، چنین ضایع کیست هنگامیکه حالت زرگر بر اثر بیماری دگرگون شد و جسمش ضعیف و نحیف گشت و آخرین نَفَسهایش را میکشید، [با زبان حال یا قال] گفت: من همچون آن آهویی هستم که شکارچی به خاطر دستیافتن به نافۀ خوشبویش، او را شکار میکند و خونش را میریزد. و یا مانند آن روباه صحرا هستم که به طمع دستیابی به پوست مرغوبش، شکارچیان بر سر راهش کمین میکنند و سرش را میبرند. و یا مانند آن فیلی هستم که فیلبانان او را زخمی میکنند و خونش را میریزند تا از عاجهایش استفاده کنند. کسی که مرا به خاطر شخص دیگر و منفعت کمارزشی میکشد (یعنی طبیب که مرا به خاطر عشق پادشاه به کنیزک و بهبودی وی که جایگاهش از من پائینتر است، میکشد) مگر نمیداند که خون من آرام نمیگیرد و این خون پاک گریبان او را خواهد گرفت؟ اگر امروز من کشته شوم، فردا قاتلم کشته خواهد شد، و چگونه ممکن است خون مظلوم و بیگناهی همچون من هدر برود؟ گــرچـه دیــوار افگنــد ســایــه دراز / بــازگــــردد ســـوی او آن ســایــــه بــــاز ایــن جهــان کــوه است و فعــل مــا نـدا / ســــوی مــــــا آیــــــد نــــداهــــا را صــــدا صدا: در اینجا مراد بازگشت و انعکاس صدا است که پس از برخورد با کوه، گنبد یا چاه بازمیگردد و تکرار میشود. مطلب این ابیات از سخنان خود مولاناست و در آن برای جزای اعمال دو مثال ذکر میکند: نخست اینکه اگرچه دیوار سایۀ بلندی روی زمین میگستراند، ولی سرانجام آن سایه به سوی دیوار بازمیگردد. دوم اینکه این جهان در مثل همچون کوه است و اعمال ما همانند بانگ و فریادی است که در کوه میپیچد و طنین آن دوباره به سوی ما بازمیگردد. پس بر هر فعلی جزایی مرتب میگردد و هر عملی که انسان انجام دهد، نتیجۀ آن را بیگمان خواهد دید. ایــن بگفت و رفت در دم زیر خـاک / آن کـنیزک شد ز رنج و عشق پاک زآنکه عشق مردگان پاینده نیست / چــونکـه مرده سـوی ما آینده نیست عشــــــق زنــــــــده در روان و در بصــــر / هـر دمــی بــاشــد ز غنــچــه تــــازهتــر عشــق آن زنــده گزین کو باقیست / وز شـــراب جــانفــــزایـت ســــاقــیست عشـق آن بگــزیــن کــه جملـه انبیا / یـافتنـــد از عشــــق او کــــار و کیـــا تـو مگــو مــا را بــدان شــه بار نیست / بــر کــریمــان کــارهــا دشوار نیست در دم: فوراً. کار و کیا: مجموعۀ دو واژه، به معنای بزرگی و عزت و شرف است. زرگر همینکه این سخنان را بر زبان آورد، جان داد و از دنیا رفت و او را به خاک سپردند، و کنیزک از عشق او و از رنج و بیماری رهایی یافت. در ادامه مولانا علت این امر را بیان میکند و میگوید: علت زوال چنین عشقهایی این است که عشق به مردگان و چیزهای فناپذیر بقایی ندارد؛ چراکه مرده به سوی ما بازنمیگردد. البته عشق زنده ـ یعنی عشق ذات حی و قیوم ـ پیوسته در روح و دیدۀ باطنی حتی از غنچه هم تازهتر و باطراوتتر است؛ ازاینرو عشق ذات حی و قیوم را باید برگزید که بقایش ابدی است و آدمی را مدام از شراب جانفزا و لذتبخش محبت خود سیراب میکند. عشق آن کسی را باید برگزید که تمام انبیا از عشق او به عزت و عظمت رسیدهاند. همچنین نباید گفت که ما نمیتوانیم به بارگاه حضرت حق راه بیابیم و از عشق او بهرهای داشته باشیم؛ چراکه برای کریمان و در رأس آنها خداوند أکرمالأکرمین هیچ کاری دشوار نیست. اگر تو با سعی و تلاش خود نمیتوانی به بارگاه شاه جهان واصل شوی، غم مخور، او ذاتی کریم است و با فضل و کرم خودش به تو قدرت وصال عنایت میکند. در حدیثی از پیامبر آمده که خداوند فرموده است: «من تقرّب منّی شبراً، تقرّبت إلیه منه ذراعاً»؛ هر کس یک وجب به من نزدیک شود، من یک ذراع (متر) به او نزدیک خواهم شد.(رواه البیهقی: ۱۰۴۳) اسباب زوال عشق مجازی از داستان فوق مشخص شد که عشق مجازی به سه صورت از بین میرود: ۱٫ هنگامیکه عاشق به وصال معشوق برسد؛ ۲٫ وقتی حُسن و جمال معشوق از بین برود؛ ۳٫ بر اثر جداییای که در آن امید وصل نباشد، که بیت «زآنکه عشق مردگان پاینده نیست/ چونکه مرده سوی ما آینده نیست» به همین مطلب اشاره دارد. اما در مقابل، عشق حقیقی هرگز زوال نمیپذیرد، نه از وصال عاشق به معشوق؛ زیرا عاشق به هر مقامی واصل شود، در آن توقف نمیکند و مشتاق مقام بالاتری است؛ و نه حُسن و جمال معشوق غایتی دارد و از بین میرود؛ و نه در میان عاشق و معشوق چنان جداییای رخ میدهد که در آن امید قرب و وصال نباشد. برهمیناساس مؤمن هرگز ناامید نمیشود، و کسی که از رحمت خداوند ناامید و سلب ایمان برایش مقدر باشد، قطعاً عاشق حقیقی نمیشود. در حدیثی از پیامبر، صلّیاللهعلیهوسلّم، آمده است: «إذا خالط بشاشۀ القلوب… »؛ وقتی حلاوت ایمان وارد قلبی بشود، از آن خارج نمیگردد.(رواه البخاری:۷) حکیم الامت مولانا اشرفعلی تهانوی بیت المقدس...